مهدیار محمودی

ذبح اسماعیل و نسبت دین و اخلاق

طرح مسئله

رابرت آدامز با کنار هم قرار دادن دو حکم عقلی و یک حکم شرعی، و نشان دادن تعارض میان آن‌ها، این ادعا را مطرح می‌کند که در مسئله‌ی ذبح حضرت اسماعیل توسط حضرت ابراهیم، دین با اخلاق همخوانی ندارد.

حکم شرعی، همان دستور خداوند به حضرت ابراهیم است که «فرزندت را بکش!». حکم عقلی اول این است که «قتل نفس محترمه، ظلم است.» و حکم عقلی دوم نیز این است که «اطاعت از فرمان خدا لازم است.».

رابطه‌ی میان دین و اخلاق را متفکران زیادی از مسیحیت، یهودیت و اسلام مورد بررسی قرار داده‌اند و در این باره نظرات متفاوتی هم مطرح شده است؛ «برتری اخلاق نسبت به دین»، «در تضاد بودن دین و اخلاق» و «یکی بودن دین و اخلاق یا نظریه‌ی امر الهی» مواردی از این اقوال هستند.

نوشته‌ای که می‌نویسم چکیده‌ای از نکاتی است که طی ماه‌های اخیر در مورد مسئله‌ی دین و اخلاق با مباحثه و مطالعه جمع‌آوری کرده‌ام. من روی انتخاب کلمات بسیار حساس هستم. گاهی برای پیدا کردن بهترین‌شان مدت طولانی‌ای جستجو می‌کنم. پیشنهاد می‌کنم اگر مایل به خواندن این نوشتار هستید، از روی کلمات آن به سرعت نگذرید.

هر چند بیشتر خوانندگان این وبلاگ احتمالا مثل خود من رشته‌ی تحصیلی‌شان مرتبط با علوم انسانی نیست اما ناگزیر از استفاده از برخی اصطلاحات که شاید به چشم محصلین غیرعلوم‌انسانی کمتر آشنا باشند بوده‌ام.

باید توجه داشت که اساساً بحث رابطه‌ی میان دین و اخلاق ابتدا در مسیحیت آن هم بعد از فسادهای مختلفی که پاپ‌ها به اسم جانشینان خدا مرتکب شدند شکل گرفت و ریشه در اسلام ندارد. جهان مسیحی تا قرن ۱۵ که کلیسا به فساد کشیده نشده بود، وضعیت نسبتاً مطلوبی داشت. همه گوش به فرمان کلیسا بودند. در اوایل قرن ۱۵ کلیسا دچار فساد و فحشا شد. کلیسا از مردم مالیات سنگین می‌گرفت. پاپ‌ها برای خود خانه می‌ساختند. کسی حق خواندن کتاب مقدس را نداشت. بهشت را می‌فروختند. دین، پاپ و کلیسا در نظر مسیحیت یک چیز بود. در واقع یک حقیقت، سه لفظ داشت.

شواهد؛ از «تاریخ تمدن – ویل دورانت»

کلیسا متکفل اخلاق:

بی‌اخلاقی کلیسا:

با این وجود از آن‌جا که در سال‌های اخیر برخی مستشرقین، نتایج رویکردشان نسبت به مسیحیت را به اسلام نیز تعمیم داده‌اند و توجه به این موضوع به دلایل مختلف در جامعه‌ی مسلمانان نیز افزایش یافته است، بحث از رابطه‌ی دین و اخلاق در فضای اسلام نیز شکل گرفته است.

توجه به این نکته هم حائز اهمیت است که مقصود از دین، وحی -یا همان ثقلین در مذهب تشیع- است و رابطه‌ی اخلاق با فقه یا فهم فقیه از دین، موضوع مورد بحث این نوشتار نیست.

۱. گزارش یک مناظره

اثیفرون، متأله هم‌عصر سقراط برای شکایت از پدر خود به جرم قتل به دادگاه می‌رود و آن جا سقراط را که برای محاکمه‌ی مشهور خود آمده بود می‌بیند.

سقراط در آن جا از اثیفرون سوالی می‌پرسد:

«آیا چون خداوند به چیزی امر کرده است آن چیز خوب و حَسن است؛ یا چون آن چیز خوب است، خداوند به آن فرمان داده است؟»

مسئله‌ای که در این سوال مطرح می‌شود، به «حسن و قبح عقلی و شرعی» مشهور است. برخلاف قول اشاعره (گروهی از مسلمانان اهل تسنن در مقابل معتزله) که حسن و قبح را شرعی و عقل را ناتوان در تشخیص آن می‌دانند، ما شیعیان (امامیه) قائل به حسن و قبح عقلی هستیم.

یعنی اینگونه نیست که خداوند هر امری که داشته باشد، عقل ما ناتوان از هرگونه ارزیابی آن، آن را بپذیرد. اشاعره و معتقدین به نظریه‌ی «امر الهی» اما معتقدند که خوب و بد به دستور خدا شکل می‌گیرد. اگر خدا امر به ظلم کند، ظلم حسن خواهد شد. یا خدا در آخرت پاک‌ترین انسان را هم ممکن است به دوزخ ببرد و عقل ما این امر را قبیح نمی‌شمارد.

رابرت آدامز نیز که مسئله‌ی ذبح حضرت اسماعیل را مطرح کرده است از معتقدین به «امر الهی» است و در تشخیص عدل و ظلم یا خوب و بد، جایگاهی برای عقل قائل نیست.

۲. چند ادعا

۲.۱.  در طول تاریخ بستر اخلاق، دین بوده است؛ به این معنی که حیات اخلاق، همواره در فضایی که دین یا خدا وجود داشته شکل گرفته است. در مورد این ادعا به دو مورد از شواهد از «لذات فلسفه – ویل دورانت» اکتفا می‌کنم.

۲.۲. هر کجای تاریخ و در هر منطقه از جهان که دین کم‌رنگ شده، زیست اخلاقی نیز رو به زوال رفته است. از شواهد این ادعا نیز به ذکر دو مورد به ترتیب از «لذات فلسفه – ویل دورانت» و «تاریخ تمدن – ویل دورانت» اکتفا می‌کنم.

۲.۳. از ابتدای زندگی بشر بر روی زمین، این فرستادگان خدا بوده‌اند که گسترش اخلاق در بین انسان‌ها را عهده‌دار بوده‌اند و نه معلمان، دانشمندان یا فلاسفه‌ی اخلاق. ضمناً روش ایشان در امر آموزش اخلاق، روشی بی‌بدیل بوده که همراه با ترسیم افق‌های اخلاقی و عمل کردن به آموزه‌ها باعث ثبات و استحکام هرچه بیشتر اخلاق در نسل‌های بشر شده است. شواهدی از عملکرد رهبران دینی به عنوان آموزگاران اخلاق در کتب تاریخی شیعیان به وفور دیده می‌شود. مواردی مختصر از آن‌ها را در ادامه مرور می‌کنیم.

۲.۳.۱ مواردی از ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری پیامبر خدا که در کتاب‌های متعددی از جمله «مکارم الاخلاق» آورده شده:

وضع ایشان در خانه؛

وضع ایشان بیرون از خانه؛

چگونگی مجلس ایشان؛

۲.۳.۲ شواهد آموزش مفاهیم اخلاقی:

آموزش فروتنی؛

آموزش امانت‌داری و ترسیم افق آن؛

تکریم همسایه؛

خوش‌رویی؛

مهربانی با حیوانات؛

۲.۳.۳ شواهد ترسیم افق‌های اخلاقی:

یکسان دیدن هم‌نوعان در اصول اخلاقی؛

تعیین حد ادب؛

از خودگذشتگی و ترجیح سایرین بر خود؛

۲.۳.۴. شواهد عمل به آموزه‌های اخلاقی:

شریک کردن نیازمند در غذا؛

تنبیه نکردن فرد خاطی؛

گذشت از خدمتکار دزد؛

۲.۴. نمود خارجی آن‌چه به عنوان دین از سوی حجت‌های الهی تبلیغ می‌شده، اخلاق بوده است و هنگام مواجهه‌ی افراد با دین، بُعد اخلاقی آن در نظرشان پررنگ بوده است. شاهد این ادعا نیز گزارش زکریا بن ابراهیم از واکنش مادر مسیحی نابینای خود به رفتارهای اخلاقی اوست:

۳. جایگاه عقل

تعارض و تنافی میان دو چیز هنگامی رخ می‌دهد که آن دو اساساً از یکدیگر جدا باشند. پایه‌ی دین و پایه‌ی اخلاق، عقل است؛ یعنی هر دو بر یک بنیان واحد شکل گرفته‌اند. بنابراین امکان ثبوتی تنافی میان دستورات و احکام این دو وجود ندارد. پس در عالم اثبات به طریق اولی تنافی بین این دو محال است.

اما چه می‌شود که میان برخی دستورات وحی با اخلاق، احساس تعارض کرده و قسمت‌هایی از دین را غیرعقلانی – غیراخلاقی تلقی می‌کنیم؟ پاسخ، عدم شناخت جایگاه عقل یا به بیانی دیگر خلط دریافت‌های وهمی با دریافت‌های عقلی است.

عُقلا بالاتفاق قائل به این هستند که اصولاً عقل در ناحیه‌ی کلیات، می‌یابد که ظلم قبیح است یا عدل حسن است و مخالفت با این قوانین عقلی، بی‌اخلاقی است؛ اما همین عقل در ناحیه‌ی مصادیق – که دستورات دین نیز، مصداق به حساب می‌آیند – برای حکم‌کردن به عنصر «علم» نیاز دارد. در نبود علم، وهم ممکن است قضاوت خود را در هیئت حکمی عقلی نمایش دهد.

آدامز بدون در نظر گرفتن این موضوع، در طرح مسئله به‌صورت پیش‌فرض، دستور به ذبح را، مصداقی از قانون عقلی اول قرار داده است؛ حال آن که تشخیص مصداق بودن آن نیاز به علم دارد و با عقل به‌تنهایی و بدون علم به تمام جوانب موضوع، نمی‌توان این پیش‌فرض را پذیرفت.

این علم به دو گونه می‌تواند حاصل شود. یکی اطمینان به آمر امر است. همانگونه که در زندگی روزمره، باورهای اصیل انسان نسبت به یک شخص، مقدم بر دریافت‌های ابتدایی‌اش از افعال آن شخص قرار می‌گیرد، این دریافت‌های اصیل اوست که نقش تعیین‌کننده را در تبیین موارد مشتبه از دستورات دین برعهده دارد. حالت دیگر نیز علم کامل به حکمت و جهت آن امر است. بخش اعظمی از دستورات دین جهت و حکمت نسبتاً روشنی داشته، با عقل و دریافت‌های اخلاقی انسان سازگار است.

از این جهت حل این مسئله برای یک فرد معتقد به عادل‌بودن خداوند و معصوم‌بودن انبیای خدا، بدون داشتن علم کامل به تمام جوانب دستور خدا نیز قابل حل است. چرا که عقل، اعتقادات محکم فرد – عدالت خدا و عصمت حضرت ابراهیم علیه‌السلام – را که سابقاً با براهین عقلی به دست آمده با مسائل مشتبه کنار نمی‌زند؛ بلکه به وسیله‌ی همان محکمات، متشابهات را تحلیل می‌کند.

اما این موضوع در دو حالت هنوز حل‌نشده می‌نماید:

اول؛ فرد عقلاً عدالت خدا را نپذیرفته باشد. و دوم؛ فرد خود را جای حضرت ابراهیم علیه‌السلام گذاشته و خود را ناتوان از اجرای این امر ببیند. پاسخ حالت اول، برمی‌گردد به مباحث کلامی و از ظرفیت این نوشتار خارج است. همان‌طور که گفته شد، فرد بعد از پذیرش عدالت خداوند، این مسئله را نیز از جهت اطمینان عقلی به عدالت آمر، عقلانی و اخلاقی می‌یابد. پاسخ حالت دوم اما در شناخت مراتب حکم عقل و مراتب حکم اللّه است.

ساختار عقل انسان به‌گونه‌ای است که می‌توان درجات و مراتب مختلفی برای آن در نظر گرفت. درجاتی که عقل می‌تواند در آن‌ها با کسب علم و نیز عمل به آن رشد و صعود داشته باشد (روشن است که پیروی‌نکردن از روش صحیح نیز موجب سقوط در درجات عقل خواهد شد).

روش خداوند نیز به این گونه است که زمانی که عقل فرد در درجه‌ی اول قرار دارد، او را مکلف به تکلیفی می‌کند که توان پذیرش عقلی آن را در آن درجه داشته باشد. مثال آن نهی پیامبر نسبت به زنده‌به‌گور کردن دختران اعراب در اوایل بعثت ایشان است. خداوند به هیچ روی در آن روزهای ابتدایی گسترش اسلام، ابلاغ دستورات عبادی سنگین را به پیامبر امر نکرد. به مرور عقل رشد می‌کند و به درجات بالاتر می‌رسد و می‌تواند حکم درجه‌ی بالاتر خدا را نیز بفهمد و بپذیرد – ضمن این که حکم اللّه درجه‌ی اول را نیز قبول دارد.

به طور کلی می‌توان گفت انسانی با عقل درجه‌ی «چندم»، بین تمام حکم اللّه‌های درجه‌ی «چندم» تا اول با حکم عقل عینیت می‌یابد. اما اگر به فردی با درجه‌ی عقل پایین، حکم اللّه درجه‌ی بالایی تکلیف شود، آن را با عقل خود در تعارض دیده – نمی‌پذیرد. قانون خداوند متعال در اوامر و نواهی به انسان به همین شکل است.

در نتیجه در بحث مسئله‌ی ذبح فرزند، خود را جای حضرت ابراهیم قراردادن و نادیده گرفتن پیش‌زمینه و سابقه‌ی ایشان در انجام اوامر خدا در طول زندگی، درست نخواهد بود؛ چرا که خداوند هیچ‌گاه چنین فعلی را به بشر عادی تکلیف نمی‌کند؛ زیرا واضحاً در مقابل هم قراردادن حجت باطنی (عقل) و حجت ظاهری (ثقلین) کاری عبث است؛ و اگر هم فرضاً تکلیف کند، وظیفه‌ی ما تا سر حد تحیر، عمل به حکم عقلمان خواهد بود.

پس چرا روایت ذبح اسماعیل در قرآن برای مسلمانان ذکر شده؟

مسئله به همان اطمینان بازمی‌گردد. خدا از انسان این را می‌خواهد که: همان‌طور که بارها این موضوع را به اَشکال مختلف در زندگی تجربه می‌کنی و با همان مکانیسم اطمینان و حل مسئله‌ای مشتبه با دریافت‌های محکم اولیه با آن برخورد می‌کنی در برابر امر من نیز همین‌گونه باش. اگر عقلاً خدایت را عادل یافتی و در مواجهه‌ی اول به او اطمینان پیدا کردی، ظن بی‌جا نسبت به عدالت او نداشته باش. منتها تفاوت ما با اشاعره و معتقدین به «امر الهی» در این است که آن‌ها می‌گویند عقل، حسن و قبح را نمی‌فهمد و صرفاً با دستور خدا حَسن و قبیح شناخته می‌شود. اما در نگاه ما، جایگاه عقل متفاوت بوده، به یکی از دو طریق -که در بالا گفته شد- می‌یابد که این امر مصداق ظلم نبوده (به دلیل نداشتن علم کافی نسبت به جهت امر برای تعیین حسن و قبح)، و از طریق دیگر (اطمینان عقلی به عدالت و حکمت آمر) نیز می‌یابد که حَسن است.

نظریه‌ای که به آن رسیده‌ایم، نه «برتری اخلاق نسبت به دین»، نه «در تضاد بودن دین و اخلاق» و نه «یکی بودن دین و اخلاق یا نظریه‌ی امر الهی» است؛ بلکه «رشد اخلاق بر بستر دین و اخلاقی بودن دین» است که به طور خلاصه آن را «دینِ اخلاق» می‌نامیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *