مهدیار محمودی

ضربانم حتی یک بار هم برای تو بالا نرفته

از آخرین باری که باشگاه ورزشی ثبت نام کرده بودم و به شکل مرتب تمرین می‌کردم بیش از یک سال گذشته بود. بار آخر با آسیب‌هایی که به ساعد و کمرم وارد شده بود مجبور شدم باشگاه رفتن را برای مدتی کنار بگذارم.

دو هفته پیش بعد از حدود یک سال، دوباره در یک باشگاه جدید ثبت نام کردم تا مجدداً ورزش را از سر بگیرم. بدن اکتومورفی مثل من را که رها کنی، چنان تحلیل می‌رود که دور از جان شما و خودم، یکی از کرایتریاهای بدخیمی را پر می‌کند. بیش از ۱۰ درصد وزن بدنم در کمتر از ۶ ماه به‌راحتی از دست می‌رود.

از این حرف‌ها بگذریم. مقدمه‌ای کوتاه نیاز بود برای سخنی کوتاه.

هفته‌ی گذشته بعد از تمام شدن تمرین و عوض کردن لباس‌ها، از باشگاه که خارج می‌شدم، یک لحظه دستم را گذاشتم روی جیب شلوارم، جایی که همیشه موبایلم را می‌گذاشتم، و موبایل را حس نکردم.

این جیب و آن جیب و این کیف و آن کمد را زیر و رو کردم. نبود. گفتم نکند کسی آن را برداشته. سیستم سمپاتیک من در این‌جور مواقع به مو بند است. ضربان قلبم بالا رفته بود.

از مسئول باشگاه می‌پرسیدم: «کسی نیومده اینجا یه گوشی گم شده تحویل بده؟»، «آدم غریبه که نیومده تو باشگاه تو این چند دقیقه؟»، «رختکن دوربین نداره چک بکنی؟». همه را با «نه» جواب داد. اما او هم شروع کرد به گشتن.

زیرچشمی به چهره همه افراد حاضر در باشگاه نگاه می‌کردم. دنبال یک چهره مشکوک بودم. به صورت ‌کدامشان می‌خورد که این‌کاره باشد؟ هیچکدامشان.

من در عرض چند ثانیه به نهایت اضطرار رسیده بودم. در حالت اضطرار دنیای اطراف تیره می‌شود. آدم آن چند لحظه را طور دیگری زندگی می‌کند.

من الان چه کار باید کنم؟ منِ مستأصل دیگر فقط به این فکر می‌کردم که باید بروم خانه، بگویم گوشی‌ام گم شد؛ شاید هم آن را دزدیدند. بگویم ویدیوها و عکس‌هایم از دست رفت. اطلاعات درون آن همه نابود شد. نوشته‌ها و یادگاری‌هایم از بین رفت. بگویم سهل‌انگاری خودم بوده. دیگر موبایل نمی‌خرم. اصلاً با این وضع قیمت‌ها مگر می‌شود به‌راحتی کالای دیجیتال خرید؟ شاید یک موبایل دکمه‌ای ساده صرفاً برای پیامک و تماس. اصلاً اسمارت‌فون به من نیامده. این‌ها را بگویم و طلب همدردی و همدلی کنم.

در همین افکار و خیالات بودم و همزمان زیر و زبر باشگاه را به دنبال آن می‌گشتم.

علی ایّ حال بعد از دقایقی چرخیدن بین تمام دستگاه‌های باشگاه و گشتن تک تک سوراخ سمبه‌ها، با صد نذر و نیاز، موبایل را روی یکی از دوچرخه‌ها، جایی که تا چند لحظه قبل از آن مطمئن بودم به هیچ وجه آن جا نیست، پیدا کردم. حقیقتاً هم همه‌اش ناشی از سهل‌انگاری خودم بود.

اما همه این‌ها را برای چیز دیگری گفتم.

آخر آن شب در خانه فقط به یک موضوع فکر می‌کردم. روزهای بعد هم همچنین.

این که، من عمیقاً شرمسارم از این که حتی یک بار هم برای تو این‌گونه مضطر نبوده‌ام.

شرمسارم از این که هیچ‌وقت این‌گونه خدا خدا نکرده‌ام که تو را پیدا کنم.

من شرمسارم که یک بار هم برای تو ضربان قلبم بالا نرفته است.

خجالت می‌کشم از این که تو را باارزش‌ترین گمشده‌ام می‌دانم اما در عین حال مدام فراموشت می‌کنم.

این‌ها چند جمله‌ی ادبی کنار هم چیده‌شده، برای تزیین نوشته نیست. من با تمام وجود شرم را حس کردم.

چطور حس نکنم؟ من حتی یک لبخند هم برای پیدا کردن تو نذر نکرده‌ام.

3 پاسخ

      1. بازم این دیکشنری خودکار دیوایس هنر نمایی کرد :”))

        پ.ن؛
        دل بی می و پیمانه
        مست است ز جانانه :))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *