مهدیار محمودی

انتظار من از من و نکروز توبولی حاد

۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

این هفته روتیشن هماتولوژی انکولوژی هستیم. امروز بعد از مورنینگ داخلی، با خانم دکتر … باید می‌رفتیم درمانگاه. استاد خوش‌رو و خوش‌اخلاقی است. تازگی‌ها به اعضای هیئت علمی اضافه شده. اگر اشتباه نکنم دارد طرحش را می‌گذراند.

قرار بود یک ساعت قبل از استاد برویم درمانگاه و از بیمارها شرح‌حال بگیریم و زمانی که استاد آمد آن‌ها را برایش پرزنت کنیم.

اولین بیمار خانمی ۳۸ ساله با شکایت خستگی بود. جواب آزمایش خونی که اسفند ماه پارسال داده بود همراهش بود و آمده بود برای تشخیص و درمان. شرح حال را گرفتم. آزمایشاتش را نگاه کردم. نکاتی که لازم بود را روی یک کاغذ کوچک یادداشت کردم. گفتم بیرون تشریف داشته باشید تا استاد بیاید. شرح حال دو بیمار دیگر را هم گرفتم. هنوز استاد نیامده بود. حس کردم شرح حالی که از بیمار اول گرفته‌ام ناقص است. در این خانم که علائم و آزمایشاتش کم‌خونی را نشان می‌دهد باید به دنبال علت کم‌خونی گشت. اما من این کم‌خونی را نیمه‌کاره رها کرده‌ام.

با وجود این که خیلی برایم راحت نبود، بیمار را دوباره صدا زدم. در مورد ملنا و منوراژی از او پرسیدم. اولی را گفت نه، اما دومی را گفت چرا. دقیق‌تر پرسیدم تا ببینم پلی‌منوره است یا هایپرمنوره. همان هایپرمنوره یا منوراژی بود. تشکر کردم و دوباره رفت و نشست تا استاد بیاید. یک رضایت درونی پیدا کردم که کم‌خونی را بدون علت رها نکردم و به یک اتیولوژی رسیدم.

استاد که آمد شرح‌حال بیمار را برایش ارائه دادم. در آخر از همه‌مان تشکر کرد. اما گفت شما خیلی از این کیس‌ها (به جز بیمارهای سرطان) را می‌توانستید خودتان هم منیج کنید و پلن درمانی‌شان را بنویسید. نهایتاً از من یک تایید می‌گرفتید و با هم داروهایی را که برای بیمار گذاشته بودید چک می‌کردیم.

انتظار استاد از من و انتظار من از من چقدر متفاوت بود. تا چند لحظه پیش از آن، تصور می‌کردم چقدر کارم را کم‌نقص انجام داده‌ام و به عنوان یک استاژر که هنوز یک ماه هم نشده که وارد بالین شده، خوش درخشیده‌ام. توقع استاد اما چیز بیشتری بود. به نظرم چنین توقعی از اینترن به‌جاست، اما او فرقی بین استاژر و اینترن نگذاشت. مخاطبش همه‌مان بودیم. بهتر می‌بود اگر این تفاوت را بین‌مان قائل می‌شد، اگر کاری که برای او و در نظر او سهل است اما در نظر دانشجو یک موفقیت به‌حساب می‌آید را مهم می‌شمارد.

البته با همه‌ی این‌ها هنوز در نظرم استاد خوب و مهربانی‌ست.

همان روز – بیمارستان دکتر بهشتی

۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه است و شنبه‌ی هفته‌ی آینده امتحان روان از مباحثی که ماه‌های پایانی سال گذشته در کلاس‌های آمادگی استاژری بخش روان تدریس شد داریم.

آمده‌ام کتاب سرو. تصمیم داشتم درس بخوانم اما بعد از یک ساعت، روان را رها کردم و «فیلسوف دل» را از کیفم بیرون آوردم. کتاب را از سجاد گرفته‌ام. گفته بود «خودم خوانده‌امش، نیازش ندارم. فکر کنم در بین وسایلم در خوابگاه باشد. بیایم قم برایت می‌آورم.» گوشه و کنار کتاب پر است از حاشیه‌نویسی‌هایش. مشخص است که کتاب را با دقت خوانده. من کم کتابی را اینطور خوانده‌ام.

سعی می‌کنم به سروصدای اطراف توجهی نکنم اما روی یکی از خطوط کتاب گیر کرده‌ام. صدای چهار نفر از پشت سرم می‌آید که با هم صحبت می‌کنند و میان صحبت‌شان یکی از دیگری می‌پرسد: «ATN مخفف چه بود؟» آن یکی می‌گوید: «Acute tubular necrosis». دیگر تمرکزی باقی نمی‌ماند. کنجکاو می‌شوم که ببینم دانشجوی کجا هستند؟ چه ترمی هستند؟ اما از صحبت‌هایشان چیزی دست‌گیرم نمی‌شود. تمایلی به این که بلند شوم و سر صحبت را باز کنم و مستقیم ازشان بپرسم هم ندارم. اصلاً هم‌رشته‌ای بودن موضوع جالبی برای شروع گفتگو با یک یا چند غریبه هست؟ بعید می‌دانم.

بلند می‌شوند و با همدیگر خداحافظی می‌کنند و می‌روند. به آن خط از کتاب برمی‌گردم. بالاخره به انتهای جمله رسیدم.

همان شب – کتاب سرو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *