حدود ساعت ۶ بعد از ظهر بود که از سالن آزمون المپیاد خارج شدم. کولهپشتیام را تحویل گرفتم و به امیرمحمد پیام دادم و نوشتم: «جَستم». از دانشگاه ایران تا بیمارستان امام طبق پیشبینی اسنپ ۲۰ دقیقه راه بود. امیرمحمد نوشت: «بیا ساختمان ولیعصر». سوار اسنپ شدم. به خیابان باقرخان رسیدم. از در شمالی بیمارستان وارد شدم که نزدیک ساختمان ولیعصر بود. به طبقهی چهارم رفتم، امیرمحمد را پیدا کردم و رفتیم که بیمارها را ببینیم.
*
+ «با کولهپشتی بیام؟ روپوش نپوشم؟»
– «چند تا بیمار رو میبینیم بعد میریم پاویون که کولهات رو بذاری اونجا.»
بدون روپوش و کیفبهدوش همراه امیرمحمد وارد اتاق شدم. اولین بیمار مبتلا به Chronic Lymphocytic Leukemia یا CLL و سیروز کبدی بود. سنش بهنظر بالای ۶۰ سال میآمد. دچار آسیت (Ascites) شده بود و شکمش ورم کرده بود. از آنجایی که تا قبل از آن با بیمار سیروز کبدی مواجههای نداشتم، در نگاه اول تصور کردم شکمش به بتادین آغشته شده؛ بعد متوجه شدم تمام بدنش از سطح بالای بیلیروبین دچار زردی شده است. خیلی هوشیار نبود و به سوالات جوابی نمیداد. امیرمحمد چند سوال از پسر جوانش پرسید و از اتاق خارج شدیم.
*
به چهرهاش میخورد هم سن و سال من باشد. روی ویلچر نشسته بود و قرار بود با آمبولانس به بخش دیالیز برود. سوار آسانسور شدیم و به همکف رسیدیم. از ساختمان ولیعصر خارج شدیم. ظاهرا آمبولانسی آماده نبود. پیاده به سمت بخش دیالیز رفتیم.
دو طرف سالن حدود ده تخت و کنار هر تخت یک دستگاه دیالیز قرار گرفته بود. نام دیالیز را زیاد شنیدهایم. زمانی که کلیهها کارشان را در برداشت مواد دفعی از خون به درستی انجام نمیدهند دست به دامان دستگاهی در ابعاد حدودی نیم در نیم در یک متر میشویم تا این کار را برای ما انجام دهد. اولین بار بود که فرایند دیالیز خون را از نزدیک میدیدم. برای بیماران کاتترهای دائمی (Tunneled Catheter) گذاشته شده بود. کاتترهایی با دو مجرا؛ یکی برای ورود خون به دستگاه دیالیز و یکی برای بازگشت خون به بدن.
*
به پاویون رفتیم؛ اتاق رزیدنتهای داخلی. وسایلم را روی میز گذاشتم، روپوشم را پوشیدم و از اتاق خارج شدیم. نزدیک در پاویون، داخل اتاقکی شیشهای که ابعاد کوچکی هم داشت، دو صندلی و یک میز و یک میکروسکوپ تعبیه شده بود. وارد اتاقک شدیم و نشستیم. امیرمحمد لامی را که همراه خود داشت، زیر میکروسکوپ گذاشت؛ لام یک بیمار ۳۷ ساله مبتلا به Acute Myeloid Leukemia یا AML. امیرمحمد سیر کردن در میان سلولهای لام خون را خیلی دوست دارد. به او گفتم: «حدسم اینه که برای فوق تخصص، هماتولوژی رو انتخاب میکنی». خندید و نیمه تاییدی کرد. فهمیدم حدس خیلی نادقیقی نزدم.
انواع سلولها را در آن لام به من نشان میداد و میپرسید: «این را میشناسی؟». من هم در پاسخ به هر کدام بعد از چند ثانیه فکر کردن جوابی میدادم که نشان میداد هنوز تا رسیدن به سطح مقبولی در دیدن و توصیف لام خیلی راه دارم.
*
بعد از پاس نشدن در امتحان لام کمی بیحسوحال شدم. اما انگار امیرمحمد میدانست چه چیزی یک دانشجوی علوم پایه را در بیمارستان خوشحال میکند. مرا به بخش دیگر و پیش بیمار دیگری برد که با کووید به بیمارستان آمده بود و تشخیص داده بودند که مالتومای معده (Gastric MALT Lymphoma) دارد. پشت قفسه سینهاش یک Pleural Catheter گذاشته شده بود. امیرمحمد به او گفت چند سرفه کند. ترشحاتی خارج نمیشد. گفت که میتوانیم کاتتر را برایت باز کنیم. از اتاق بیرون آمدیم. یک جفت دستکش، تیغ و گاز وازلینه به من داد و گفت: «قراره بخیههاش رو ببُری و کاتترش رو برداری». جا خوردم. اول گفتم: «شوخی نکن. من اصلا بلد نیستم». اما بعد از این که گفت: «با هم انجامش میدیم» قبول کردم. راستش ته دلم مشتاق هم بودم. امیرمحمد به قول خودش در این مواقع از روش «هل دادن در عمق سه متری» استفاده میکند. بهنظرم روش جوابگوییست. دستکش را پوشیدم و تیغ را باز کردم. ابتدا باید نخهای بخیه بریده میشد. اولین قسمت از بخیه را با دست لرزان بریدم. مطمئن نیستم لرزش دستم به خاطر قرارگیری دست در وضعیت بد بود یا استرس. در هر صورت با این جملهی امیرمحمد که «اگر دستت لرزید هم هیچ اشکالی نداره» قسمتهای دیگر بخیه را راحتتر باز کردم.
در لحظهی خارج کردن کاتتر، بیمار باید درحالت بازدم میبود تا هوایی وارد فضای پلورال نشود. امیرمحمد از او خواست که بعد از بازدم، نفس خود را نگه دارد. چسبهای دور کاتتر را به آرامی باز کردیم. داشتم کاتتر را آرام آرام بیرون میکشیدم. تصوری از اندازهی آن نداشتم. بعد از این که کاتتر کامل خارج شد و امیرمحمد گاز را جای آن گذاشت، بیمار یک نفس سریع و عمیق کشید و تازه متوجه شدم که حواسم به نفس حبسشدهی او نبوده و باید کمی سریعتر عمل میکردم.
*
هنوز در شادی بعد از انجام اولین پروسیجرم در بیمارستان به سر میبردم که امیرمحمد گفت: «باید مایع آسیت بیمار اول رو تپ کنیم». تپ مایع، همان تخلیه و خارج کردن مایع جمعشده در اطراف شکم است. به ساختمان ولیعصر برگشتیم. از پرستار بخش درخواست وسایل کردیم اما او که روی خوش و زبان نرمی نداشت، برای ما کاری از پیش نبرد. امیرمحمد رفت و با سرنگ، گاز و دستکش استریل، آنژیوکت، Urine Bag و لیدوکایین برگشت.
سراغ تخت بیمار رفتیم. دستکشها را پوشیدیم. سرنگ را باز کردم. امیرمحمد هم سر آمپول لیدوکایین را شکاند و به من داد و من نیمی از سرنگ را پر کردم. بدون آموزش یا تمرین عملی قبلی، با راهنمایی و کمک امیرمحمد، در ناحیهی Left Lower Quadrant شکم، که نازکترین لایه را تا رسیدن به مایع دارد، از ASIS دو انگشت به سمت مدیال و دو انگشت به سمت بالا رفتم و در آن نقطه اولین تزریقم را انجام دادم.
امیرمحمد دستکش استریل را باز کرد و نحوهی پوشیدن آن را آموزش داد. دستکشهای قبلی را درآوردم و سعی کردم با خونسردی کامل دستکش استریل را بپوشم؛ اما کوچک بودن سایز آن، برای لحظاتی شرایط را Awkward کرد. پوشیدن دستکش استریل در حالت عادی، بدون این که قسمتهای استریل آن با قسمتهای غیراستریل آن برخوردی داشته باشد لااقل برای کمتجربهها کار راحتی نیست؛ کوچک و تنگ بودن دستکش، این کار را سختتر هم کرد. بعد از دقایقی کلنجار رفتن، دستکشها در وضعیتی قرار گرفتند که میشد گفت آنها را نسبتا پوشیدهام.
امیرمحمد آنژیوکت سبز را باز کرد، آن را به من داد و گفت آنژیوکت را از همان نقطه به سمت ناف وارد کن. همین کار را انجام دادم و بعد از آن Urine Bag را به انتهای آنژیوکت وصل کردیم اما به جز چند قطره چیزی خارج نشد. امیرمحمد سعی کرد بیمار را به پهلوی چپ بچرخاند اما با جابهجا شدن و چرخیدن هم مایعی بیرون نیامد. آنژیوکت سبز را خارج کردم و یکی از آن خاکستریها را به جای آن گذاشتم. چند باری هم جهت آن را تغییر دادیم ولی ظاهرا مایع در قسمتی از شکم قایم (لوکوله) شده بود و قصد بیرون آمدن نداشت. باید سونوگرافی میشد تا مشخص شود مشکل از کجاست. بعد از خارج کردن آنژیوکت، محل را با گاز پانسمان کردم. دومین پروسیجر هرچند به نتیجه نرسید، اما آن حس خوب یادگیری و تجربه را در من ایجاد کرد.
از اتاق بیرون آمدم. یک دستمال کاغذی در جیبم داشتم. آن را درآوردم و عرق پیشانیام را پاک کردم و خندیدم.
اولینها، به یاد میمانند.
2 پاسخ
از خوندن نوشته ها لذت بردم مهدیار جان، به امید بیشتر نوشتن تو در حوزه پزشکی و بیشتر لذت بردن ما.
لطف داری محسن جان.
خیلی خوشحال میشم بلاگنویسهای همرشتهای رو پیدا میکنم.
حتما ویرگولت رو دنبال میکنم.