کمتر از سی دقیقه تا تحویل سال باقی مانده. شهر در این لحظات، از آن چیزی که فکر میکردم شلوغتر است. انگار خیلیها دوست ندارند سال را در خانهشان تحویل کنند.
خیابانهای شهر چراغانیست. در یکی از همین خیابانها قدم میزنم. مطمئن نیستم؛ تنها احتمال میدهم که این حوالی باشی.
«ای کاش میدانستم خانهات در کجا قرار گرفته،
بلکه میدانستم کدام زمین تو را برداشته، یا چه خاکی؟»
چشمهایم را تار میکنم. چراغانیها تبدیل به دایرههای رنگارنگ در صفحهای تیره میشوند. وانمود میکنم در انتهای این خیابان، تو ایستادهای و در میان این نورها تو را میبینم.
این دقایق آخر سال، چند کلمه را زیر لب زمزمه میکنم. مرا میشنوی.
«سلام بر تو هنگامی که بر میخیزی»
میبینی دل من! تو از من به آن مشتاقتری.
«سلام بر تو زمانی که مینشینی»
دیگر تاری چشمانم دست خودم نیست. پلک میزنم.
«سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی»
انگار موجی تمام بدنم را لحظهای میلرزاند. این دایرههای رنگی، دیگر کار اشکهاست.
«سلام بر تو زمانی که صبح و شام میکنی،
سلام بر تو در شب،
هنگامی که میپوشاند، و در روز،
زمانی که آشکار میشود»
به انتهای خیابان نزدیک شدهام. آهستهتر حرکت میکنم.
«سلام بر تو ای پیشنهادهی آرزو شده»
حالا از نزدیک واضحتر میبینم؛
تو نیستی. چقدر جایت خالیست.
این شادیها هم، همه اوهام است. با این وجود:
«سلام بر تو به همهی سلامها»
۲۹ اسفند ۱۴۰۱ – ۱ فروردین ۱۴۰۲
3 پاسخ
ممنون از مقاله خوبتون
واقعا زیبا بود …. ساعت ۲ بامداده با وجود خوابآلودگی، نوشته هاتون بیدارم نگه داشت!
به نوشتن ادامه بدین واقعا استعداد دارین
نظر لطف شماست
سعی میکنم مداومت داشته باشم