مهدیار محمودی

آژفنداک

ده روزی می‌شود که رسماً وارد مقطع مقدمات بالین یا فیزیوپاتولوژی یا به اختصار «فیزیوپات» شده‌ایم. در این مقطع یک‌ساله، درس‌ها به این صورت ارائه می‌شود که کلاس‌های یک کورس را طی سه یا چهار هفته – بسته به حجم مطالب – می‌گذرانیم و بعد از یک فرجه‌ی حدودا یک هفته‌ای امتحان آن کورس برگزار می‌شود. یا پاس می‌شویم و یا زبانم‌لال میفتیم و کورس بعدی به همین صورت آغاز می‌شود. البته بین امتحان کورس قبلی و شروع کورس بعدی، یک امتحان پاتولوژی اختصاصی هم از ما می‌گیرند.

شروع مقطع فیزیوپاتولوژی ما با کورس مقدمات بیماری‌های تنفسی بود. با اساتید جدیدی روبرو شدیم که قرار است تا پایان دوره‌ی عمومی استاد ما باشند. یکی از این اساتید که اولین جلسه‌ی کورس را با او شروع کردیم، خیلی دوست‌داشتنی است. در ابتدای دهه‌ی هفتم زندگی‌اش است اما با علاقه و انرژی، چهار ساعت را روی سن قدم می‌زند و درس می‌دهد. یک لبخند ریزی هم همیشه روی صورتش هست.

برخلاف آن یکی استاد که محتوای دوساعته را در نیم ساعت طوری تدریس می‌کند که همه در هاله‌ای از ابهام و سردرگمی می‌مانند، «او» برای انتقال مطلب عجله‌ای ندارد؛ آن Curse of Knowledge نامحترم را هم تا جایی که توانسته در خودش سرکوب کرده (باز هم برخلاف آن یکی استاد، که فکر می‌کند ما اینترن یا رزیدنت هستیم و توقع دارد از همه‌ی بیماری‌ها و عارضه‌ها مطلع باشیم).

دیروز قرار گذاشته بودیم که چند ساعتی برویم کتابخانه. با کی؟ با جعفر – هم‌ورودی رشته‌ی دندانپزشکی که همان ماه‌های نخست ورود به دانشگاه از طریق دوستان مشترکمان با هم آشنا شدیم. یک هفته هم در خوابگاه المپیاد با هم هم‌اتاقی بودیم و یک روز هم تورلیدر من در دانشکده‌ی دندانپزشکی بود.

عکس‌های پایین برای همان روزی است که یک سر رفتم دانشکده‌شان.

این دندان را طبق آموزش‌های جعفر تراشیدم و پر کردم. انگار خیلی هم بد از آب درنیامده بود.

عکس دوم هم خود جعفر است در حال صاف‌کاری و محکم‌کاری آمالگامی که من پر کرده‌ام. (اصطلاحاتشان را یادم رفته)

tooth

Dentistry

از دیروز می‌گفتم.

عادت کرده‌ایم بعد از دو ساعت مطالعه، کمی در خیابان‌های اطراف کتابخانه قدم بزنیم. قدم‌زدن و صحبت‌کردن به مثابه‌ی نوعی پاداش برای شرطی‌سازی کلاسیک و تشویق به به‌کتابخانه‌رفتن و درس‌خواندن. ابر تیره و پرباری که دو ساعت پیش کران تا کران آسمان زیر پوشش او بود، حالا باریدن گرفته بود. چند قدم که رفتیم دیدیم نمی‌شود؛ هم سرد بود و هم باران داشت تندتر می‌شد. برگشتیم و سوار ماشین شدیم.

از ابتدا تا انتهای خیابان، باران، طیف شدت و سرعت خود را از بالا تا به پایین طی کرد. انگار همیشه باران‌های بهاری این‌شکلی‌اند. در یک لحظه تند می‌شوند و لحظه‌ی بعد بند می‌آیند. به آخر خیابان که رسیدیم ابرها کنار رفته بودند و آفتاب، خیلی جیغ داشت می‌تابید.

یک باران تند و حالا هم نور آفتاب؛ در این لحظه منتظر چه چیزی هستیم؟ تجزیه‌ی نور و آژفنداک.

Rainbow

آژفنداک /’āžfandāk/ :

(فَ) قوس قزح، رنگین کمان. (فرهنگ فارسی معین)

پی‌نوشت ۱: شاید از آخرین باری که یک رنگین‌کمان دیده بودم دو سه سال می‌گذشت. هیچ یادم نیست آخرین بار دقیقاً کی بود.

پی‌نوشت ۲: علاقه‌ی عجیبی به پیدا کردن و استعمال مترادف‌های غیرمرسومِ واژه‌های مرسوم دارم.

2 پاسخ

  1. درود بر شما. به کار گیری کلماتی اینچنین و افزایش دایره واژگان بسیار ضروری است. گویش‌ها و برخی واژه‌ها همچون گونه‌های جانوری در رویارویی با خطر برچیدگی به سر می‌برند. آن‌ها را باید زنده نگاه داشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *