مهدیار محمودی

از هم دور؛ تنهاتر می‌شویم

چند شب پیش فرصتی پیش آمد که کوتاه در مورد این موضوع با او صحبت کنم. می‌دانستم که حتما او هم آن را تجربه کرده.

اگر «هر روز بیشتر دانستن و یادگرفتن» برایت ارزش باشد –در هر حیطه‌ای- کم کم از انسان‌های اطرافت که دانستن برایشان ارزش نیست فاصله می‌گیری. هر سطر از هر مکتوبی را که می‌خوانی ذهنت دیگر ذهن قبل نیست. زیربنایی در آن شکل می‌گیرد. بعد هم بنایی.

گفتگو -در مورد موضوعاتی مرتبط با آن حیطه‌ها- با کسی که تا دو سال پیش ساعت‌های زیادی را به هم‌صحبتی با هم می‌گذراندید، دیگر برای تو جذاب نیست. خسته‌کننده است. حوصله‌ات را سر می‌برد. از تو انرژی می‌گیرد تا وانمود کنی به اندازه‌ی او میل به ادامه‌ی صحبت داری.

آخر من از چه برایش بگویم؟ از کجا بگویم؟

هر بحثی از اساسی‌ترین مسئله‌های زندگی که به‌سادگی آن را پیش می‌کشد و مبتنی بر دیدگاه خودش برای آن حکم صادر می‌کند، شاید پنج یا شش سال، شب و روز، وقت و ذهن مرا درگیر خودش کرده. گشته‌ام. پرسیده‌ام. فکر کرده‌ام. خوانده‌ام. به جواب نرسیده‌ام. دوباره گشته‌ام. به جواب نرسیده‌ام. دوباره خوانده‌ام.

بعد از پیمودن یک مسیر طولانی، جواب نهایی را -لااقل آن جوابی که من را قانع می‌کند- پیدا کرده‌ام.

ولی از من نخواه که با او در مورد آن به گفتگو بنشینم.

چرا؟ چون اگر چیزی بگویم احتمالا به حرف‌هایم می‌خندد. زیاد این را تجربه کرده‌ام.

مثال تکراری‌اش که محدود به یکی دو نفر هم نمی‌شود را یک روز در گزارش روزانه‌ام با جملاتی مشابه این نوشتم:

«کافیست اسم کتاب بیاورم یا ارجاع بدهم به کسی که هر دو می‌دانیم به موضوع آگاه‌تر است؛ رفتارهای عجیب‌وغریب نشان می‌دهد – حالت تمسخر به چهره‌اش می‌گیرد.»

 

اگر این فاجعه نیست پس چیست؟

 

در سکوت و هیچ‌چیزنگفتن، امنیت بیشتری می‌یابم.

دیگر در این دیدارها نگاه کردن و گوش دادن و سر تکان دادن‌های الکی به نشانه‌ی تایید را ترجیح می‌دهم.

نمی‌توانم با او حرف بزنم.

نمی‌توانم چون فاصله گرفته‌ایم.

چون در دو دنیای متفاوت زندگی می‌کنیم.

اصلا دیگر زبان همدیگر را نمی‌فهمیم.

 

می‌دانی مثل چه می‌ماند؟

یک تشبیه نه‌خیلی نزدیک:

توماس کوهن۱، در ساختار انقلاب‌های علمی‌اش۲، بعد از این که اصطلاح «پارادایم» را ضرب و تعریف می‌کند -بگذریم از این که تعریف دقیق واحدی از آن ارائه نداده- در مورد ارتباط دو نظریه‌ی علمی، موضعی نسبی‌گرایانه می‌گیرد؛ معتقد است چون پایه و اساس و معیار دو نظریه‌ی علمی -مثلا فیزیک نیوتنی و فیزیک اینشتنی- از اساس مثل هم شکل نگرفته‌اند و در واقع دو نظریه، در دو پارادایم مجزا به‌وجود آمده‌اند، دیگر مقایسه‌ی آن دو نظریه معنا ندارد.

 

ساده بگویم؛ حرف کوهن این است: نیوتن و اینشتین، اصلا حرف همدیگر را نمی‌فهمند.

 

می‌توانم در ذهنم ارتباط خودم با آدم‌های اطراف را به این تفاوت پارادایم تشبیه کنم.

شاید این بار قبل از این که گفتگو به این مسائل بکشد یک جمله بگویم و بقیه‌ی زمان را به حرف زدن در مورد آب‌وهوا، رنگ لباس و طعم غذا اختصاص دهم.

این که: «من و تو دیگر در دو پارادایم جدا زندگی می‌کنیم.»

این جمله تمام حرف مرا در خود دارد. امیدوارم درک کنند.

وقتی کمی در این‌باره صحبت کردیم، فهمیدم تصورم درست بوده. او هم هر روز این «ناگوار» را تجربه می‌کند.

در میان صحبت‌هایمان، از او پرسیدم: «پس در این تنهایی، چه چیزی کمکت می‌کند که دست از مسیرهایی که انتخاب کرده‌ای نکشی؟» گفت: «پیدا کردن انسان‌هایی که آن‌ها هم مسیرشان را به‌تنهایی طی می‌کنند اما دغدغه‌های مشابهی داریم – هرچند تعدادشان خیلی خیلی خیلی کم است.»

 

 

پاورقی:

۱. Thomas Kuhn

۲. The Structure of Scientific Revolutions

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *