مهدیار محمودی

معلم بودن؛ از تجربه‌های تازه

دو ماه اخیر برای من تجربه های تازه کم نداشت. مهم‌ترین‌هایش شاید سه مورد بود.

کارآموزی سمیولوژی بود و ارتباط با بیمار. صحبت با مراجعین به بیمارستان را تجربه کردم و گرفتن شرح حال را.

در یک شرکت خصوصی که بالای هزار نفر پرسنل داشت، قسمتی از ویزیت دوره‌ای را برعهده گرفته بودم. اپتومتری با E Chart را تجربه کردم و گرفتن فشار خون در مقیاس حدود ۱۰۰ نفر در روز را.

به دعوت یکی از اساتیدم برای یک گروه کوچک از دانش‌آموزان دبیرستانی، تاریخ و فلسفه علم تدریس کردم. در نقش یک معلم بودن را تجربه کردم و دانش‌آموز داشتن را.

هرچند هر سه را دوست داشتم و دارم، اما به سومی به چشم دیگری نگاه می‌کنم.

این سومی از یک جهت دیگر تجربه‌ای «تازه» بود.

من دو سال پیش یک دوره برای دانش‌آموزان ابتدایی (چهارم، پنجم و ششم) و متوسطه اول کلاس عکاسی برگزار کردم. خیلی خودم را راضی نکرد. کلاس‌داری و مدیریت بچه‌ها در آن رده‌ی سنی مهارتی بود که من نداشتم. در خودم هم نمی‌دیدم که در آینده بخواهم چنین مهارتی را کسب کنم.

یادم هست که نیم ساعت مانده به هر جلسه‌اش به خودم بد و بیراه می‌گفتم که چرا چنین کاری را پذیرفته‌ام. جلسات آخر در کلافه‌ترین حالت ممکن بودم و زمانی که آخرین جلسه به پایان رسید از اعماق ریه‌هایم نفسی راحت کشیدم.

بعد از آن دوره‌ی عکاسی، چند باری این موضوع مطرح شد که دوباره برای دانش‌آموزان و گروه‌های دیگر تدریس داشته باشم. اما با خاطره‌ای که از اولین تجربه‌ی کلاس‌داری داشتم، نمی‌توانستم پاسخ مثبتی به پیشنهادها بدهم.

می‌گفتم: «درس دادن کار من نیست. معلم بودن کار من نیست. من مدلم به تدریس نمی‌خورد. تیپ شخصیتی آدم‌ها متفاوت است دیگر. بعضی‌ها تیپ‌شان ساخته شده برای کلاس برگزار کردن. تیپ من اما نه.»

حدود دو ماه پیش تدریس تاریخ و فلسفه علم به من پیشنهاد شد. البته این بار برای مخاطبین بزرگ‌تر یعنی دانش‌آموزان متوسطه دوم.

من این موضوع را خیلی دوست داشتم. اخیراً از بی‌ربط‌ترین کتاب‌ها هم، صرفاً آن قسمتی که در مورد تاریخ یا فلسفه علم تجربی نوشته شده بود را می‌خواندم و بقیه‌ی کتاب را رها می‌کردم. از طرفی دانش‌آموزهای این دوره محصلین مدارس تیزهوشان و نمونه‌دولتی بودند. طبیعتاً در این جا مدیریت کلاس یا تفهیم مطالب، دیگر مسئله‌ی پررنگی نبود. جلسات نیز یک روز در هفته بود و بین آن‌ها مجال خوبی برای مطالعه و آماده شدن برای جلسه‌ی بعدی وجود داشت. جا داشت که یک بار دیگر آموزش را امتحان کنم.

از ده روز پیش از شروع اولین جلسه، دست به کار شدم برای ساختن اسلاید و نوشتن یک نقشه راه. آماده کردن پاورپوینت از زمانی که کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم جزو علاقه‌های من بوده. از همان سال‌ها روی جزییات گرافیکی اسلایدهایم وسواس به خرج می‌دادم (البته نه وسواس در معنای منفی). سعی کردم برای این دوره نیز اسلایدهایی داشته باشم که – مثل آن اساتیدی که در اسلایدهایشان حتی فونت را از روی Arial جابجا نکرده‌اند – در نظر بچه‌ها بی‌روح و بی‌کیفیت نباشد.

اسلاید ۳۵ از ۶۰ – رنگ سبز در تصویر نامش Persian Green است.
(Less is more)

یادداشت‌هایم را که قبلاً از کتاب‌های مختلف و این طرف و آن طرف جمع‌آوری کرده بودم مرور کردم. کلاس‌ها برگزار شد.

نتیجه هم تقریباً همانطور که فکر می‌کردم شد. تدریس برای بچه‌های سنین ابتدایی و متوسطه اول، یک دنیا با تدریس برای مخاطبی که کم‌کم دارد وارد مرحله‌ی جوانی می‌شود فرق می‌کرد.

خودم که حس خوبی به جلسات داشتم. هرچند بعضی مباحث علوم انسانی آن هم برای دانش‌آموز رشته‌ی ریاضی و تجربی در این سن ممکن است قابل فهم نباشد، اما تلاش خودم را کردم که در همان سطح دبیرستان مطالب را به آن‌ها منتقل کنم. از واکنش‌های رفتاری و پاسخ‌های بچه‌ها به سوال‌ها هم چنین برمی‌آمد که خوب فهمیده‌اند و به مباحث کلاس علاقه‌مند شده‌اند. نظر نزدیک‌تر به واقعیت در مورد کلاس را باید از زبان خودشان شنید.

یک مسئله‌ی نگران‌کننده در مورد بچه‌های این نسل وجود دارد که شواهدی هم به نفعش از زبان دانش‌آموزها به گوشم خورد. آن هم علم‌گرایی افراطی است. از نظر دانش‌آموزی که حدوداً ۱۲ سال در سیستم آموزش و پرورش تحصیل کرده، همه‌ی حقایق عالم را باید علم تجربی توضیح دهد. تنها چیزی واقعی است که علمی باشد. اصلاً عقلانیت مساوی است با علمی بودن. گزاره‌ای که علمی نباشد با عقل جور در نمی‌آید.

البته این چیزی نیست که مختص این بچه‌ها باشد. به نظرم حتی دانش‌آموزانی که در این کلاس داشتم، از آن‌جایی که قبلاً هم مطالعاتی داشته‌اند، در بین هم‌نسل‌هایشان به نادرست بودن این موضوع آگاه‌تر هستند. سعی من هم بر این بود که از این نظام فکری به طور کامل بیرون‌شان کنم. اما زور پارادایم حاکم بر نظام آموزشی کشور بیشتر است.

یک دانش‌آموز رشته‌ی تجربی در طی سال‌های تحصیل در مدرسه و خصوصاً در کتاب علوم تجربی‌اش، چیزی جز انحصار حقایق عالم در تجربه و روش علم تجربی نمی‌بیند. نه‌تنها دانش‌آموز، بلکه معلمانش هم چنین دیدگاهی دارند.

من نمی‌دانم راه و روش اصلاح این دیدگاه چیست اما کاش مؤلف کتاب درسی برای این نسل، سری هم به نوشته‌های امثال کوهن، به عنوان نظری در میان نظرها می‌زد. حالا خواندن نظرات امثال فایرابند باشد برای نسل‌های بعدتر.

بگذریم…

سه چهار روز است که ابرهای بزرگ و کدر سقف شهر شده‌اند و روی ما برف می‌پاشند. غیرمنتظره بود اما بی‌اندازه مسرت‌بخش.

لابد این دانه‌های ریز برف چیزی جادویی در خودشان دارند که با آمدنشان این‌قدر همه خوشحالند و این‌قدر همه جا زیباست.

دو روز پیش صبح باید یک سر می‌رفتم بیمارستان. به یاد دوران جوانی و دوران تعلق بی‌کران به عکاسی، چند لحظه از آن روز را با موبایل ثبت کردم.

عمودی بودن بعضی کادرها را به افقی بودن میدان دید چشم‌هایتان ببخشید؛ عادتی‌ست که سوشال مدیا در جان ما انداخته.

(برای بزرگنمایی روی عکس‌ها کلیک کنید)

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *